راه سر و راه دل ...
نوشته شده توسط : امین ایران

راه سر و راه دل ...

بین عقل و الوهیت گفت و گویی صورت نمی گیرد . بین پرواز و پای چوبین ربط محکمی وجود ندارد . دو پای چوبین به بال های کبوتری ببندید و او را ازبلندی پرتاب کنید ؛ خواهید دید چه اتفاقی می افتد . عقل به کار معاش تو می آید . فلسفه بافی های عاقلانه و الهی ، در واقع تخطی از زبان اند . عقل در حوزه معاش و معشیت بسیار به کار می آید ، اما در حوزه عشق ، آسمان ، معنا و خدا ، جفنگ می بافد .

اگر بتوانی با دل دمساز خویش جفت شوی ، گفتنی ها می گویی و نغمه ها ساز می کنی . اگر با دلی نغمه ساز به سراغ کسی بروی ، او را نیز به رقص در می آوری . تو او را در پرتو نور الهی می بینی . این نور توست که بر او می تابد و به خود تو بازمی گردد ، نور تو ، نور خداست . به همین دلیل عارفان ، تعبیر معشوق را برای خداوند انتخاب کرده اند ، در حالی که معشوق ، بار معنایی زمینی دارد . عارفان عاشق ، جسم را مظهر ، یعنی محل ظهور خداوند می دانند . آن ها جسم را آیینه می دانند . آن ها به آیینه کاری ندارند ، بلکه به تصویری که در آیینه منعکس است ، دل بسته اند .

محی الدین ابن عربی ، عارف نام آور مسلمان ، برای زیارت به مکه رفت . او در ایام حج ، دختری اصفهانی ملقب به عین الشمس را دید و شیدای او شد . او به زیارت خانه خدا آمده ، اما دلش را دختری شیرین حرکات به گرو می برد . بی درنگ و در همان ایام کتاب شعری را با عنوان ترجمان الاشواق ، در وصف آن دختر شهر آشوب می نگارد . اشعار عاشقانه این کتاب ، آن قدر دلنشین و شورانگیزند که وقتی می خوانی شان ، نمی دانی در وصف آن دختر زیبا و خوش سخن است و یا در وصف خداست . او در آن دختر تصویر چه کسی را دیده بود ؟ حاجیان چه را زیارت می کردند و او که را ؟ او ده بار از آن راه به آن خانه رفته بود . این بار از این خانه بر این بام برمی آمد . در حالی که حاجیان در بادیه سرگشته بودند ، او مشاهد صورت بی صورت همسایه دیوار به دیوارش بود .

هرگاه قلب می تپد ، خدا احساس می شود ، هرگاه سر پادرمیانی می کند می کند و از او سخن می گوید ، پرده ای دیگر بر او می بندد و ما را از دیدارش محروم تر می سازد .

نیچه حق داشت بگوید : " خدا مرده است "، زیرا او با زبان سر سخن می گفت ، نه با زبان دل . نیچه عاقل ترین مردی است که تاریخ به خود دیده ، او تیزترین ذهن جهان را داشت ، اما نتوانست خدا را بیابد ، نه به این دلیل که خدا وجود ندارد ، بلکه به این دلیل که شیوه ای که او با آن به دنبال خدا می گشت ، سد راه او می شد . شیوه غلط بود . او از راه تنگ و باریک سر می رفت ؛ راه های سر به خدا منتهی نمی شوند ، اما برای یافتن اطلاعات بسیار مناسب اند . با فکر و استدلال اجزا را به خوبی می توان شناخت ، اما برای دریافت کل ، کُمِیت اندیشه به شدت می لنگد .

تماس با کل ، تنها از خلال قلب امکان پذیر است ؛ اما قلب مردم زنده نیست و نمی تپد . در مدرسه و دانشگاه راه های دل را نمی شناسانند . آن ها پیشاپیش تو را معلول فرض می کنند و به تو راه رفتن با پاهای چوبین را آموزش می دهند . بنابراین ، بدیهی است که سرنوشت بشر چنین غمبار باشد . آدم ها بار سنگین استعدادهای خود را حمل می کنند و نمی دانند با این استعدادها چه بکنند . آن ها با سنگینی این همه بار ، به شاخه نازک عقل درآویخته اند .

تا می توانی بیشتر و بیشتر به اعماق دل خویش فرو شو . پای چوبین استدلال را به کلی کنار بگذار . بی پا و سر شو ، گویی هرگز چنین پایی سست و چوبین نداشته ای . بگذار کاری که می کنی ، ترجمان قلبت باشد . هرگز دست به کاری نزن ، مگر آن که با تمام وجود مایل به انجامش باشی ؛ هرگز کاری را صرفاً به این دلیل که فکر می کنی درست است ، انجام نده . هیچ گاه از راه عقل صِرف به آن حقیقت غایی نمی رسی ؛ باید از دروازه احساس وارد شوی .

dr_lucifer60@yahoo.com





:: بازدید از این مطلب : 323
|
امتیاز مطلب : 6
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 12 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
مطالب مرتبط با این پست
لیست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: